نماهایی درشت برای خودم
خواهر می گوید:" حرف زدنت شبیه زری شده." ... وقتی خواهر این را می گوید ... می دانم که می خواهد ... من واگویه ام به برون فکنی مشکلاتم به دیگران نیانجامد .... وقتی خواهر این را می گوید ... گریه ام می گیرد ... در دل می گریم....
"می دونی مشکل من چیه ؟ ... من از لحاظ طبقه مالی با خانواده ام خیلی فاصله دارم."...
"لازم نبود بگی ... همیشه یه حس تو وجودت هست که این رو داد می زنه."
"دختر به خودت برس ... درست حسابی ... خانم سعادتی رو باید بیای ببینی ... ده سال از تو بزرگتره ... نویسنده هم هست .... نمی خوام بگم از این خانومای الکی خوشه .... ولی سر و وضعش ..." نگاهی به من می اندازد و حرفش را ادامه نمی دهد ...
دستم از سرما خشک شده ... وقتی می خواهم از گوشه پیاده رو رد شوم ... دستم به دیوار کشیده می شود ... از سوزش پر می شوم .... به دستم نگاه می کنم ... " خونی در پس پرده خاکها ... که می روند خشک شوند ... در میان خراش ها " .... دستم می سوزد ... دسته کیف قرمز را همچنان با دست می گیرم ... باید به کلاس درس برسم ... _ یکی از روزهای کلاس اول دبستان_
با خجالت به پدر می گویم : " آقاجون این عکس پاره شده " ... در عکس من و مزده نشسته ایم ... روی صندلی لهستانی ...من سه ساله ام و مزده چهار ساله .... پدر عکس را از من می گیرد .... پاره پاره اش می کند و می ریزد دور .... حیران مانده ام .... باز می گردم باز می گردم ... باز می گردم ... به آن روز گرم تابستانی .... من هندوانه می خورم ... بزرگترها عکس های یادگاری می گیرند .... من از هندوانه ها دست بردار نیستم .... خواهرم مرا صدا می زند ... با تی شرتی که همه جای اش آب هندوانه ریخته روی صندلی لهستانی می نشینم....
مزده شلنگ آب را درون دیگ آش خالی که چند قاشق آش برای من درون آب مانده است ... می گیرد ....
پدر عکس را از من می گیرد ... پاره پاره اش می کند و می ریزد دور ...
دانل ... مریم را دوست دارد ... دوست دارد ...دوست دارد ... همه می دانند ... و حالا من ... چهار سال است که سایه به سایه دنبالم است ... به یاد دیگ آش می افتم ....
خواهر می گوید:" حرف زدنت شبیه زری شده." ... وقتی خواهر این را می گوید ... می دانم که می خواهد ... من واگویه ام به برون فکنی مشکلاتم به دیگران نیانجامد .... وقتی خواهر این را می گوید ... گریه ام می گیرد ... در دل می گریم....
خانم فریماهی می گوید:" بله دختره که از شاگردان شاگردان استاد مطهری بود ... چند جلسه سر کلاس نیامد ... بالاخره یکی از دخترهای کلاس به دیدنش رفت از سوی شاگرد شاگرد استاد.... دختر در را به روی خودش بسته بود .... دختر دو هفته پیش در خیابان چشمش به پسری افتاده بود و از او خوشش آمده بود .... دو هفته بود که نماز می خواند ... دعا می خواند که خدا ببخشایدش."
دستم از سرما خشک شده ... وقتی می خواهم از گوشه پیاده رو رد شوم ... دستم به دیوار کشیده می شود ... از سوزش پر می شوم .... به دستم نگاه می کنم ... " خونی در پس پرده خاکها ... که می روند خشک شوند ... در میان خراش ها " .... دستم می سوزد ... دسته کیف قرمز را همچنان با دست می گیرم ... باید به کلاس درس برسم ... _ یکی از روزهای کلاس اول دبستان_