من خانه ای دارم که 32 سا ل است در آن زندگی می کنم.

گفتم خانه؟ ... ببخشید چهار دیواری دارم که تا نزدیک سقف نم برداشته ... سقفش هم کاهگل است ... با هر باران و برفی عزای من شروع می شود ... بابت سرما و فرو افتادن بخشی از سقف بر سرم!... که مجبورم باز تعمیرش کنم .... از زخم سرم بگذرم.

من تنها در این خانه نیستم ...دیگران هم هستند .... و غیر از دیگران ... موش ها در سوراخ های نم گرفته لانه کرده اند ...مارمولک و سوسک امری معمول شده دیدنش هر روز ... و شب از پرش موش ها بر ما نیز!

 تا همین چند سال پیش که بخشی از میانه دیوار بر اثر نم آنقدر ریخت که به اندازه یک آجر بیرون را دیدیم ... امکان دیدن دنیای بیرون را هم نداشتیم ...چرا که چهار دیواری ما با آن سقف نم گرفته اش ... پنجره نداشت.

چندی است که گروهی تصمیم گرفته ایم چهار دیواری را خراب کنیم و جای اش خانه ای بسازیم مثل همان خانه هایی که از لابه لای آجر افتاده دیده ایم ...پولش را از کجا می آوریم ؟...آه یادم رفت بگویم که در کف چهار دیواری ما گنجی است که هر چند هر روز بعضی ها از آن بر می دارند و ما نمی دانیم چه می کنند ...اما گاه از اینکه برخی از جماعت چهاردیواری دورشان جمع می شوند ... می توان فهمید که چه خبر است ...اما با این همه گنج هنوز آنقدر هست که خانه ای بهتر از خانه هایی که دیده ایم بسازیم.

در این 32 سال خیلی از دیگرانی که با من در این چهار دیواری هستند ... بچه دار شدند ...بچه هایشان بزرگ و بزرگ تر شدند ...و هر روز عاشق دیدن بیرون ...جوانند دیگر...

داشتم می گفتم گروهی دیگر در همین چهار دیواری که خودشان نتوانسته اند از گنج چیزی بردارند ...از دیگرانی که برداشته اند ... سکه می گیرند و توی سر گروه دیگر می زنند که نباید چهار دیواری را خراب کرد... آنها می ترسند از اینکه اگر چهار دیواری از بین برود ...دیگرانی بیایند و به سلیقه خودشان خانه را بسازند که اصلن نتوان در آن زندگی کرد ...بعضی هاشان هم می ترسند از سکه ها محروم شوند ... بعضی ها هم از اینکه جماعتی دورشان باشد به عشق سکه ها لذت می برند ...همین است که هر بار صحبت از تغییر می شود ... چند گروه به سر آن گروه خواستار فرو کوفتن چهار دیواری می زنند ... و گروهی که می خواهند چهار دیواری را بکوبند گوشه ای کز می کنند ... و بعضی نیز درون لانه موش ها که خیلی بزرگ شده است ... به زور فرستاده می شوند.

و باز ماجرای فروریختن بخش هایی از سقف است و داستان سوسک و مارمولک و بیماری هایی که از همه مهمتر آسم است در این فضای تنگ برای نفس کشیدن...همه سرفه می کنند .

حسن می گوید:"اگرچهار دیواری خراب شود... دیگران خانه را می سازند ... مجبوریم همان طور که آنها می خواهند زندگی کنیم ."

زری می گوید:" همین جا خوب است ... مگر یادتان رفته چند نفر زیرهمین سقف که فرو می ریخت ایستاده مردند ..تا بقیه جان سالم به در برند."

و همین طورپچ پچ ها در میانه سکوت گروهی که می خواست خانه ای نو بسازد ادامه دارد.... و من می اندیشم در اینکه این چهار دیواری باید خراب شود حرفی نیست ...اصلن حرفی نیست ...اما نکند تا به خودمان بیاییم هزار تا صاحب – از همان هایی که از لای درز آجر افتاده ...دیدمشان – برای گنج پیدا شود ...همانگونه که چند شب پیش "دهباشی" را دیدم که سهمش را از آن سوی دیوار ...از خانه جدید می خواست و سهم کمی هم نبود...راستی ما که با تشری به گوشه ای می رویم... میتوانیم در مقابل اینکه چگونه خانه ساخته شود ...تاب بیاوریم ؟ ... آیا ما نباید اول نقشه خانه جدید و نقشه حفاظت از گنج را بکشیم؟

بچه هایی که در این چهار دیواری به دنیا آمدند و بزرگ شده اند ...یادشان نیست ... آن روزها خانه ای داشتیم ...آن هم جک و جانور داشت ...آن هم نم داشت ...اما نه اینجور ... یک روز همه گفتند از سردسته خسته شده اند ...بیرونش کردند ... به یکباره همه آن خانه آجر به آجر به تاراج رفت ... و ما بدون اینکه بتوانیم ...برویم ...ماندیم ... دارایی گنج از نیمه هم کمتر شد ... و ما ماندیم و یک چهار دیواری نمور... و باز می اندیشم آیا ما نقشه ای داریم ؟