اعتماد
چرا این پاراگراف را نوشتم؟ ... نتیجه یک لحظه به یاد آوری این مصراع بود ...همین و بس ... و بعد به یکباره به یاد آن شعر آهنگران و الخ.
و به رغم اینکه می خواستم پستم را از مطلبی دیگر شروع کنم ...بر پیشانی پست مولانا ...سزاوار نشست.
صبح مشغول کار در آشپزخانه بودم ... و طبق معمول زمانی که کار خانه می کنم ... تی وی هم برای خودش روشن بود ... به گمانم فارسی وان بود .. تصویر را نمی دیدم ... تنها صداها را می شنیدم ... وقتی تلاش داشتم از ته کابینت بالا ... ظرفی را بیرون بیاورم ...صدای تی وی همراه با موفقیت من در بیرون آوردن ظرف ... به گوشم رسید : "تو به من اعتماد نداری؟".... ظرف به دست به ادامه کارم مشغول شدم .... و حالا در ذهنم تمام صداها قطع شده بود .... اصلن قبلش هم صدایی نمی شنیدم! .... و حالا این جمله مدام برای ام تکرار می شد ... مثل آن بود که فارسی وان می خواست یک روز تا شب همین یک جمله سوالی را بگوید: " تو به من اعتماد نداری؟"
و حالا چند دقیقه ای می شد که پس از یک ساعت مدام تکرار این سوال ... جمله هایی به گوشم می رسید ... جمله ها از درون ذهنم می آمد و باز مرا در ذهنم به جمله ای دیگر می کشاند ...و من گوشت چرخ کرده را با پیاز حسابی مخلوط می کردم!
"یعنی می خوای بگی بعد این همه یه رنگی که از من دیدی به من اعتماد نداری ؟" ...."حالا دیگه من محرم رازت نیستم...اگه به من اعتماد نکنی ....به کی می خوای اعتماد کنی؟" ..."باشه اعتماد نکن ..." و بعد بلافاصله در نقش فرد مقابل این جمله می شدم که به یادش می اومد ... چقدر دوستش همه جا بهش کمک کرده ...چقدر هواش رو داشته ...اگه اون نبود .... نه اصلن چی دارم می گم؟
.... تکه های گوشت چرخ کرده در دست من ...شکل می یابند ...و جمله های تکرار شونده ... مرا به سمتی دیگر می برند ...شده ام شبیه همان گوشت چرخ کرده ... که دستی آنها را شکل می دهد ...." نه اصلن بحث اعتماد نیست ... من به تو ...ایمان کامل دارم ... می دونم توهر کاری می کنی فقط از روی خوبیته ...یه وقتی هم اگه کار خوب پیش نره ...میدونم تلاشت رو کردی ...خب دنیا رو که نمی شه عوض کرد .... ولی به خدا حاضرم دست بذارم رو قرآن ...بهت ایمان دارم ...ایمان" ....در ذهنم از "اعتماد" ...رسیده ام به "ایمان" ..."ایمان"..." ایمان".
گریه های ام را همان موقع که پیاز رنده می کردم کرده بودم! ....حالا نوبت لبخند بود ... گویی سرپرست و دوست کنارم بود و می گفت : " تو به من اعتماد نداری؟" ... و من در درون خودم شادمان از اعتماد به دوست و سرپرستی بودم که مالک یک قصر و یک کشور و ماشین های تفریحی و صد میلیارد دلار باشد ، نیست ...مالک تمام زمین و آسمان ها و هر چه در آن است، بوده و هست و حتی مالک روز هشتم! ...." چطور می تونم غمگین باشم وقتی دوست و سرپرستی چنین دارم." ....و وقتی صدای " تو به من اعتماد نداری ؟ " در ذهنم تکرار می شود.... خیالم راحت می شود و از تمام استرس هایی که داشته ام راحت می شوم ..."کار را ...پیش از آغاز به هنگام نیت ... به خوب کسی سپردم ... او حتی از آنچه من خبر ندارم در وجود خودم .... با خبر است....وقتی می گوید تو به من اعتماد نداری؟ ...یعنی خیالت راحت ... همان نیتت کار را تمام کرد"
اینها خودشیفتگی نیست ...اینها تلاشی است که بخواهم از او بنویسم ... کاش می توانستم از سرپرست و دوست به قدری بنویسم که احساس سرخوشی را که از ذاتش در وجودم شکل می گیرد ....قدری نوشته باشم ...اما احساس گاه خیلی بیگانه می شود با کلمه !
از صبح با تکرار این جمله سوال در ذهنم که خود گویی می آید ...از آرامش لبریز می شوم.... و بعد سوال گاه وجه دیگرش را به من می نمایاند ... به هنگامه تحلیل خودم و دیگران در زمان حال...
بالاتر از اعتماد چیست؟ اعتقاد؟ ... بالاتر از اعتقاد؟ ... ایمان؟ ....پس اگر ایمان داریم و حتی اعتماد ....چرا کتاب را به یک سو افکنده ایم و منتظر مانده ایم و کاسه چه کنم چه کنم به دست گرفته ایم؟ - این سوال آخر شامل خودم هم بیش و پیش از شما هم هست-
... و سرپرست و دوست بارها در کتاب گفته است که من به صراحت کامل با شما سخن می گویم .... و بعد .... در روز هشتم ... روزی که هنوز نیامده است ... در کتاب می خوانیم ....محمد آن روز از مردمی که به دین اسلام گرویده اند شکوه می کند که خدایا آنها کتاب را فراموش کردند.
کاش هیچ گاه "گوساله سامری" در اندیشه انسانی نبود.
پی نوشت: زندگی شاید همان ماهیتابه هست که همه ما چنان گوشت هایی باید در آن ابتدا پخته شویم ...مراقب باشیم از همان اول ما را سرخ نکنند!
پی نوشت دوم : از دوستانی که منت میگذارند و پست های حقیر را می خوانند خواهش می کنم وقتی نظر بسیار خوب و سازنده ای دارند که هیچ جنبه خصوصی هم ندارد ...آن را خصوصی درج نکنند ...بگذارید اگر از پست ها کسی بهره ای نمی برد ...دست کم از نظرات شما بهره مند شود.
با سپاس.