روز قشنگ!
مثل مجسمه ای سنگی مانده است.... و بعد ...
"خانم دکتر ... چرا اینجوری شدین؟"
"چی جوری؟"
با غمی در نگاه که از یاد گذشته ها می آید ... کلام را مزه مزه می کند و عاقبت می گوید ... مثل انفجاری که ابتدای اش با ضامنی باشد که بخواهند آن را بکشند."شکسته شدین ... خیلی شکسته شدین."
لبخند می زنم ... با لبخند می گویم :" خب بالاخره هر کسی شکسته می شه ... و برای بعضیا مث من یه هو می شه ..." دوباره لبخند می زنم ...
او هنوز غم در نگاهش است ...کلام من ، پاسخش انفجار کلام او می شود:"انگار حداقل بیست سال پیرتر شدین.." و خود با ناباوری در ذهنش دو سال را با بیست سال مقایسه می کند ...غم در نگاهش است و باز می گوید :" باور کنین حداقل بیست سال."
لبخند می زنم..."بیست یا سی سال ...چه فرقی می کنه ... پیش اومده دیگه."
"خدا نکرده مریضی ...مشکلی؟"
"نه بابا هیچ کدوم ."
"پس....؟"
"شده دیگه ..." ... و لبخند می زنم ...
"بله دیروز روز خوبی بود برای من ... روزی قشنگ ... روزی که از موسسه ای به موسسه ای دیگر رفتم... بچه های گروهم مرا از زیر قرآن رد کردند... و رفتم ... و رفتم!؟ ...نه ... رسیدم به موسسه ای دیگر ... ابتدا دکتر بهداد است که مرا می بیند و آشکارا از دیدنم خوشحال ... "سفید کردین؟" ... می خندم "سفید شده دیگه".... می خندد... دست می کشد به موی اش ...سفیدی ها هجوم برده اند به سمت سیاهی تمام سر ... – دانل تمام تلاشش را کرده که به این موسسه بیایم - ..نفر دیگر اوست که می بینمش در کنار پله ها ... "اومدم اتاقت نبودی؟"... "تو خودت معلوم هست کجایی ... زنگ زدم به موبایلت"... هر دولبخند می زنیم ... او سفید کردن های مرا یک لحظه نگاه می کند و من سفید کردن های او را!"
......
با غمی در نگاه که از یاد گذشته ها می آید ... کلام را مزه مزه می کند و عاقبت می گوید ... مثل انفجاری که ابتدای اش با ضامنی باشد که بخواهند آن را بکشند."شکسته شدین ... خیلی شکسته شدین."
... دینی می گوید:" باید شما هم می گفتین ...کچل شدین .. خیلی کچل شدین."
هر دو می خندیم.
"هالا هی بگین من بیخود به این نسی گیس بریده لق لقو می گم اجوزه اوام بی بسیرط!"