زمین چه سخت ما را به خود می کشاند .

باور داشتم که سالی که گذشت ... خیلی ها از زمین رها شده اند ... و کمترک از خیلی به زمین هنوز چسبیده اند .... اما باور نداشتم زمین چه سخت ما را به خود می کشاند ...  حتی روزی که زری خانم گریه می کرد در غم شوی اش ... و گویی کسی گریه او را نمی دید ... و خاک بود که بر تن شوی اش ریخته می شد .... و خاک بود که در آغوش زمین جای می گرفت !

... نه باور نداشتم که زمین چه سخت ما را به خود می کشاند... حتی روزی که حسین رفت تا برای مقام بالاتر با دختر معاون اداره اش ازدواج کند ... حتی روزی که دختر بتول خانم به اجبار ازدواج کرد تا نان خور کمتری خانه داشته باشد .... حتی روزی که مدارک تحصیلی را روی هم انباشته می کنیم ... حتی وقتی مدارک نداشته ام را قاب می کنیم ! .... حتی وقتی قبض برق  را می دهیم ... نه باور نداشتم که زمین چه سخت ما را به خود می کشاند .

وقتی بهار می شود .... وقتی درخت ها سر به سوی آسمان برگهایشان را می گشایند ... وقتی بوته های گل ... بر بالای خاک گل  های شان شکفته می شود ... دیگر چه باوری می ماند ...جز این که می توان .

وقتی انسان به نماز قامت راست می کند ... وقتی کوچه ها پر می شود از صدای ما .... که در آسمان می پیچد ... وقتی باور می کنی "عشق" است که می آید .... وقتی باور می کنی "هوس" این بار به سراغت نیامده است .... وقتی دیگر "وفت" را حساب نمی کنی... که "زمان" می شکند در عظمت قامت افراشته تو ....

....نه باور نداشتم که زمین چه سخت ما را به خود می کشاند .

همه چیز خیلی ساده شروع شد ... دو پیچک را در شیشه های آب گذاشته بودم که ریشه دهند ... ریشه های شان کامل شده بود ... امروز به سر خیابان رفتم تا از گل فروشی .... خاک گلدان و دو گلدان کوچک بگیرم ... برای رشد اولیه گیاه .

خاک گلدان بسته کوچکی بود به رنگ سفید ... و من میانه کوزه ها و گلدان ها حیران اشعار خیام بودم ... که کوزه ها را خاک رسته از ما می دید ....

دو گلدان کوچک را .... گل فروش برای ام درون هم در یک کیسه کوچک گذاشت .... و حالا من دو دستی که همیشه دارم را داشتم که یکی دستگیره خاک بود و دیگری هم دستگیر خاک!

....و راه گویی انتها نداشت ... گلدان ها و بسته کوچک می نمودند ...اما هر پنج قدم باید می ایستادم ... دو بسته را زمین می گذاشتم ... به جثه شان نگاه می کردم ....چه کوچک بودند ... اما چه توانی داشتند که مرا از پا در آورند ....آری چه توانی داشتند که مرا از پا در آورند ....

هر پنج قدم ایستادن ... نفس تازه کردن ... فرصتی بود که افکار پس ذهنم ... چنان آینه پیش روی ام قرار گیرند ... تمامی این سال ها ...

تمامی این سال ها ؟.... نه از قابیل تا هابیل ... تا امروز ... و مدام پس زمینه همه آینه ها امسال بود که خود را می نمود ... شفاف ... شفاف ... شفاف!.... و زمین چه کرده بود این سال با ما !

به خانه می رسم ... دیگر نفسی ندارم ... پشت در می نشینم .... نه از بالا رفتن سن نیست ... که من بارها ... از سر خیابان خریدهای بیشتری کرده ام ... و به خانه رسیده ام ... بی هیچ دردسری....

به خانه می رسم ... دیگر نفسی ندارم ... پشت در می نشینم ....و به بسته های گلدان و خاک می نگرم ... که هر دو دستم را زمین پر کرده بود!

پی نوشت :

امشب خواستم جشن سال نو برای خود بگیرم ... همه شعرها پر بود از ساقی و قدحی و می ناب .... باقی اش را نمی گویم ... خودم را مقابل پی ام سی یافتم که پسر حبیب یک بند می خواند :"دوست دارم هات " .... و من برای شاعر ترانه اشکم درآمد که چه خون جگری خورده برای گفتن همین دو سه کلمه .... واقعا زحمت داشت ... پی ام سی را خاموش کردم و دوباره سراغ دیوان های شعر آمدم ... از خیر بهاریه ها گذشتم .... مولانا را سر سری خواندم و رسیدم :

ای آنکه از عزیزی در دیده جات کردند

دیدی که جمله رفتند تنها رهات کردند...

آنها که این جهان را بس بی وفا بدیدند

راه اختیار کردند ترک حیات کردند ...