بهار شاد شورافکن، ز قله‌ها به زیر آمد
هنوز عشق جان دارد، نگو نگو که دیر آمد

هوا حریر آبی شد، ترانه آفتابی شد
مگو حکایت از باران، که دل ز گریه سیر آمد

ز کار عشق پیوسته، رمیده بودم و خسته
که ناگهان ندانسته، رخ تو در ضمیر آمد

هنوز عشق جان دارد ، بهار اگر توان دارد
به معجزش جوان دارد . وصال اگر چه پیر آمد

در سایت ها پرسه می زدم که غزلی از بانوی شعر ایران ... خانم "سیمین بهبهانی" را به مناسبت فرارسیدن بهار سال 88 یافتم.... مثل همیشه غزلی زیبا با عروضی که در این 20 ساله ... به تدریج ما را به خواندنش عادت می دهد...چند بیتی از آن را ... اینجا می آورم ... ابیاتی که  عجیب وصف حال من بود به گاه فال گرفتن از حافظ به هنگام سال تحویل ...

حافظ گفت: " رخ تو در نظر آمد مراد خواهم یافت .... چرا که حال نکو در قفای فال نکوست"

و سیمین عزیز می گوید: " ز کار عشق پیوسته، رمیده بودم و خسته .... که ناگهان ندانسته، رخ تو در ضمیر آمد"